امت

ساخت وبلاگ
آنکارا یه پارک داره اسمش پارک قو هست . نزدیک اداره مهاجرت. وسطش چندتا حوضه که توش چندتا اردک و قو هست. دلیل اینکه اسم این نوشته رو پارک قو گذاشتم فقط به خاطر اینه که اوزدن رو بعد از مدت ها که باهاش حرف نمیزدم دیدم توی اون پارک گفتم حالم بده. من بهش پیشنهاد دادم بره دکتر روانشناس. اون روز قرار بود من ببرمش اونجا چون تنها نمیتونست از بس شکسته شده بود. خودم کوه مشکلات بودم. وسط مشکلات مالی و تلنبار پروژه های درسی و بیکاری و بی پولی. اما باهاش رفتم چون دوستش داشتم. اوزدن کم کم دارو مصرف کرد اعتماد به نفسش برگشت تا جایی که دیگه حتی دوست نداشت با من در ارتباط باشه. من کمکش کردم حالش خوب بشه اما اون الان اصلا نمیخواد منو ببینه.. اینه بازی روزگار . الان میفهمم چرا خیلیا نمیخوان کسی اعتماد به نفس داشته باشه تو ارتباطشون یا روابطشون. ختی دیدم زن و شوهرها بعضا تو سر هم میزنن به خاطر همین مساله اس که اون یکی از دست نره.   امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 11:41

اوایل که کارم رو شروع کرده بودم تو این صنعت خیلی آدم صافی بودم. توی رستورانی که توی خیابون تختی توی الهیه بود کار میکردم با حقوق خیلی کم. اونجا منو خیلی اذیت میکردن به خاطر سادگیم و متفاوت بودن رفتارم که شبیه کارگرا نبود. یادمه دعوا کردم مدیر من رو از آشپزخونه برد بیرون نشست جلوم . زدم زیر گریه بغضی که تو چند ماه نگه داشته بودم شکست. به خاطر شرایط سخت زندگیم زندگی توی پانسیون و خوابیدن توی سوله. اشک مدیر که اسمش غنوی بود هم در اومد. اقای غنوی اون موقغ 28 سالش بود که با رانت و زبون بازی شده بود مدیر اونجا. من بیست و سه سال و من کارگر. گفتم که محمود نمیخواد من اینجا کار کنم منو اذیت میکنه. گفت محمود میگه تو دروغ میگی . گفتم خدا شاهده که محمود با من بد رفتاری میکنه. یه دفعه داد زد سرم گفت خدا کیه . به خودت بیا پسر. اون مکالمه هنوز توی مغزمه . درس زندگیم بود اون لحظات. اقای غنوی که اینو میخونی بدون بعد از اون تجربه ها توی ایران من کاملا ایمانم رو به خدا از دست دادم اما از وقتی از ایران خارج شدم خدا رو باور کردم. اونجا خدا نیست چون آدما بدن. امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 11:41

پاییز سال 2018 بود منم چند ماهی بود اومده بودم ترکیه. سعی کردم دنبال چندتا کار متفاوت توی شغل خودم باشم تا بتونم یه تجربه ی جدیدی توی ترکیه داشته باشم و چیزی یاد گرفته باشم. رفتم رستوران مارم. روزی که برای مصاحبه رفتم با همون چندتا جمله ی ترکی که حفظ کرده بودم سعی کردم خودمو معرفی کنم. اصلا نمیدونستم چی باید بگم . در کل به صورت دست و پا شکسته خودمو تونستم بشناسونم و گفتن بیا سر کار از فردا. رفتم اونجا اولین تجربه ی کاری آشپزی توی ترکیه. اوایل خیلی اذیتم میکردن به خصوص لهجه امو چون من ترک نیستم و خوب اون سال تازه وارد اونجا شده بودم و تازه داشتم یاد میگرفتم زبونشون رو. با سکوت و نشون دادن مهارتم و سخت کوشی تونستم نظر کارفرمام رو جلب کنم و وسط اونا دووم بیارم. کارفرمام یه خانم بود . اسمش اِبرو. یه زن مجرد 40 ساله که سال ها بود تو این شغل بودش. خیلی دوستش دارم چون مثل یه کوه پشتم بود و منو فهمید. فهمید چقدر تنهام و همیشه پشتم در میومد وقتی هیچ کسی نبود وسط اون همه کارگر که ازم دفاع کنه. یک سال و نیم اونجا بودم و رفتم. یکم دلخوری ها وجود اومد اما دوباره امسال زمستون رفتم پیداش کردم و دیدمش. کلی دستاشو بوسیدم . خیلی غمگین بود به خاطر مشکلاتی که از کار قبلی براش مونده بود. خیلی ناراحت شدم دلم شکست. آبلا خیلی دوست دارم مثل خانواده و خواهر و داداش و پدر و همه چیز بودی برام تو اون مدت.  امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 11:41