اوایل که کارم رو شروع کرده بودم تو این صنعت خیلی آدم صافی بودم. توی رستورانی که توی خیابون تختی توی الهیه بود کار میکردم با حقوق خیلی کم. اونجا منو خیلی اذیت میکردن به خاطر سادگیم و متفاوت بودن رفتارم که شبیه کارگرا نبود. یادمه دعوا کردم مدیر من رو از آشپزخونه برد بیرون نشست جلوم . زدم زیر گریه بغضی که تو چند ماه نگه داشته بودم شکست. به خاطر شرایط سخت زندگیم زندگی توی پانسیون و خوابیدن توی سوله. اشک مدیر که اسمش
غنوی بود هم در اومد. اقای غنوی اون موقغ 28 سالش بود که با رانت و زبون بازی شده بود مدیر اونجا. من بیست و سه سال و من کارگر. گفتم که محمود نمیخواد من اینجا کار کنم منو اذیت میکنه. گفت محمود میگه تو دروغ میگی . گفتم خدا شاهده که محمود با من بد رفتاری میکنه. یه دفعه داد زد سرم گفت خدا کیه . به خودت بیا پسر. اون مکالمه هنوز توی مغزمه . درس زندگیم بود اون لحظات. اقای غنوی که اینو میخونی بدون بعد از اون تجربه ها توی ایران من کاملا ایمانم رو به خدا از دست دادم اما از وقتی از ایران خارج شدم خدا رو باور کردم. اونجا خدا نیست چون آدما بدن. امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 11:41